منم و گوشه تنهایی و بی یاری خویش


گشته مشغول به کار خود و بیکاری خویش

ساکن کنجم و دیوانه شده ستم از چه


از دل آزاری اصحاب و سبک باری خویش

شیوه ای هست مرا بی غرض از ای هم نفسان


زود در هم شوم از فرط دل آزاری خویش

التفاتم نه به خود باشد و نه هم به کسی


لاجرم ساخته ام با دل و دلداری خویش

من ز مبدای ازل مست و خراب آمده ام


نتوانم که زنم لاف ز هشیاری خویش

بس که خواهم دل اصحاب بدست آوردن


دل خود را یله کردم به جگر خواری خویش

با خرد راست بگوییم شده ام بیگانه


از چه از کثرت اصحاب و ز بسیاری خویش

نه گرفتار چنانم که خلاصم باشد


خجلم راستی از روی گرفتاری خویش

وای من تا به کی از دفتر و دیوان سیاه


راستی سیر شده ستم ز سیه کاری خویش

از کسی نیست مرا شکر و شکایت خالی


با نزاری نفسی می زنم از زاری خویش